چند توصیه ب دخترا برا اینکه شومل گیرشون بیاد!
2) ناز و لفت و ليس رو بذاريد كنار.
3) در معرض ديد باشيد، گذشت اون زمان كه ميگفتن: من اون دختر نارنج و ترنجم كه از آفتاب و از سايه
مي رنجم.
4) سن ازدواج رو بيارين پايين، همون 17 يا 18 خوبه. بالاتر كه برين همچين بگي نگي از دهن ميافتين.
5) تموم دوست پسراتونو تهديد به ازدواج كنيد، اگه موندن چه بهتر، نموندن دورشون رو درز بكشيد.
6) دعاي باز شدن بخت رو دور گردنتون آويزون كنيد، يه وقت كتابشو دور گردنتون آويزون نكنيد كه گردن
لطيفتون كج ميشه.
7) پسرهاي فاميل بهترين و در دسترسترين طعمهها هستند، رو هوا بقاپيدشون.
8) رو شكل و شمايل ظاهري پسرها زياد حساسيت به خرج نديد، پسرهاي خوشگل، دچار مشكل
هستن...!
9) توي اجتماع فر بخوريد، با مردم قاطي شيد، با ننه صغرا و بيبي عذرا نشست و برخاست كنيد، همينا
هستن كه شاه دوماد ميسازن واستون.
10) يه كم به خودتون برسيد، منظورم آرايش و برداشتن زير ابرو و ريمل و پودر و سايه و كرم شب و روز و
ماسك خيار و فر مژه و خط لب و خط چشم و... نيست. حداقل قيافه يه آدم رو داشته باشيد.
11) در پوشش دقت كنيد، لباس چسب و كوتاه فقط آدماي بوالهوس رو دورتون جمع مي كنه، يه پوشش
سنگين و اندكي رنگين با حفظ معيارهاي دوماد پسند بهترينه.
12) مهمون كه مياد قايم نشيد، چاي ببريد، پذيرايي كنيد، خلاصه يه چشمه بياين كه بعله ما هم
هستيم.
13) سعي كنين از هر انگشتتون هفت نوع هنر بباره كه مامانه بتونه جلوي در و همسايه قر و قميش بياد
كه دخترم قربونش برم اينجوريه و اونجوريه...
14) تا مامانه و باباهه ميگن دخترمون ديگه وقته عروسيشه مثل لبوي نپخته سرخ نشين و در بريد، در
حركات و سكناتتون اين نظر رو تاييد كنيد و دنبالشو بگيريد.
15) بالاخره اگه خداي نكرده ميخواين جزو اون يك ميليون و هفت صد هزار دختر بي شوهر نباشيد (تازه
اگه همه پسراي اين مملكت دوماد شن، كه نمي شن) هر چي داريد، رو كنيد، منظورم اعضا و
جوارحتون نيست منظورم كمالات و هنر مندياتونه.
شب عروسی
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
شرط عشق
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
ادامه در لینک زیر
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
20 دلیل که به دختر بودنت افتخارکنی!!!
۲- به سادگی آب خوردن می تونی چند تا پسر رو تو کوچه به جون هم بندازی.(روشش رو خود خانما بهتر می دونن.پس نیازی به نوشتن نیست!!)
۳- هیچ موجود دیگه ای مثل تو تا این حد ریزبین و بادقت نیست که در یک نگاه، مارک کفش زری خانم یا مدل موهای کبری جونو بفهمه.
۴- خوب می تونی نقش بازی کنی.
۵- آنقدر زود همه چی رو می گیری که شش سال زودتر از اقایون به تکلیف می رسی.
۶- بزرگترین پوئن:خیالت از بابت سربازی راحته!صد سال سیاهم که دانشگاه قبول نشی ککتم نمی گزه.
۷- تو اماکن عمومی با خیال راحت می تونی جیغ و داد راه بندازی چون به هر حال کی وجودشو داره که رو یه دختر صداشو و احیانا خدایی نکرده دستشو بلند کنه؟!!
۸- در تاریخ جهان به زیرکی معروفی.
۹- می تونی هزار بار هم فیلم رومئو و ژولیت رو ببینی و باز گریه کنی.
۱۰- و مهم تر اینکه هیچ وقت از گریه کردنت خجالت نمی کشی.
۱۱- یه چیز باحال:هم دامن می پوشی و هم شلوار!
۱۲- بهشتم که زیر پای امثال شماست.
۱۳- فقط تویی که می دونی بوی خاک بارون زده تو شبای پاییزی چه جوریه.
۱۴- از قدیم گفتن:پشت هر مرد موفقی زنی باذکاوت بوده.
۱۵- هیچ کی نمی دونه دقیقا تو فکرت چی می گذره؟فروید، پدر روانشناسی جهان گفته:بزرگترین سوالی که هرگز پاسخ داده نشده و من هم هرگز پاسخ ان را نیافته ام این است که یک زن چه می خواهد؟
۱۶- چند تا از جنگ های بزرگ تاریخ جهان به خاطر عشق شدید مردها به جنس تو بوده.
۱۷- نماد الهه عشق، زیبایی، جنگ و عقلانیت در یونان باستان به شکل زنه.
۱۸- یادت باشه که خداوند، تمام جهان رو به خاطر برکت وجود یک زن افرید.(خانم فاطمه زهرا)
۱۹- با اینکه از مردا ضعیف تری ولی لازم نیست صدتا کلاس کاراته و تکواندو و از این جور چیزا بری…به یه چنگ و گیس کشی بسنده می کنی.
۲۰- هزار جور مدل خنده ،داری که هر کدوم رو یه موقع تحویل بقیه می دی.
40 مورد برای سلامتی
2. ۱۵ تا بشین پاشو بروید
3. صاف بنشینید
4. یک سیب بخورید
5. سر خط های مربوط به سلامتی روزنامه ها را بخوانید
6. بایستید و کمی به بدنتان کش و قوس بدهید
7. ۱۰ بار وزن را از طرفین روی یکی از پاهایتان بیاندازید
8. یک لیوان آب بنوشید
9. لبخند بزنید
10. یک نقل قول خوب و روحیه بخش توییت کنید
11. یک نفس عمیق بکشید
12. ده دقیقه زودتر از خواب بیدار شوید
13. کمربندتان را ببندید
14. دست هایتان را بشویید
15. به مادرتان تلفن کنید
16. یک دستور غذای خوب و سالم را به دوستانتان بدهید
17. خودکاری که نمی نویسد را دور بیاندازید
18. هنگام آگهی های بازرگانی تلویزیون ۱۰ تا شنا بروید
19. کمی فلفل به سالادتان اضافه کنید
20. کنترل تلویزیون را کمی دور بگذارید تا برای عوض کردن کانال بلند شوید
21. پنجره ای را باز کنید.
22. نظری در یک وبلاگ بنویسید
23. فرزندانتان را بغل کنید
24. کمی کرم مرطوب کننده و ویتامینه به دستانتان بزنید
25. از کسی که لیاقتش را دارد تشکر کنید
26. لباس هایتان را برای فردا آماده کنید
27. یک بار به جای چای قهوه بنوشید
28. کلید هایتان را یک جای مشخص قرار دهید
29. نامه یا ایمیلی دوستانه برای یکی از دوستانتان بفرستید
30. به یک موسیقی آرامش بخش گوش دهید و ذهنتان را آزاد کنید
31. ۱۰ دقیقه استراحت کنید
32. میز کار و صفحه ی نمایشگرتان را تمیز کنید
33. پنج دقیقه Free Rice بازی کنید
34. کمی آجیل بخورید
35. یکی از دوستان خوبتان را برای یک شام سالم دعوت کنید
36. یک خوردنی برای فقیری تهیه کنید و به او بدهید
37. چشمانتان را ببندید و فکر کنید چه چیزهای خوبی در زندگی دارید
38. این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید
39. دست و صورتتان را بشویید و ۳ دقیقه از پنجره به دور دست نگاه کنید (برای چشم مفید است)
40. برای پرنده ها دانه بریزید
داستان ارزو
كنجكاو شده بودم كه اين دختر نگون بخت را پیدا كرده و حرف های ناگفته او را که مطمئن بودم شنیدنی اند روا میشنیدم. اين دختر در يك منطقه خطرناكى زندگى ميكرد. كه رفتن به آن منطقه كار ساده اى نبوده و ريسك خطرناكي بود. با اين وصف به محل زندگى دختر رفتم.
وقتی به محل زندگى دختر رسيدم متوجه شدم که وارد يك منطقه غير معمول شدم. نگاهها يك جور ديگرى بود. انگار در اين منطقه تنها مردان حق رفت و آمد داشتند و رفت و آمد براي زنان ممنوع بود. مرد های آن محل انگار تو زندگیشون زن ندیدن با نگاههايشان می خواستن من را بخورن.
دنبال آدرسی میگشتم که به من داده بودن. در راه چند نفری دنبالم راه افتاده بودن و حرفهایی عجیب میزدند.
با تعریف هایی که در مورد اون منطقه شنیده بودم حق داشتن دنبالم راه بیوفتن راستش اونجا منطقه ای بود که اکثر خود فروش ها در اونجا بودن و حتی زنها هم با برقع از خانه هايشان بیرون میومدن نمی دونم شاید چون من چادر و برقع نپوشیده در مورد من هم اشتباه فکر میکردند.
بالاخره با هزار بيم و ترس تونستم به در خونش برسم در خونه رو که زدم زنی جوان که شالش رو روی چهرش کشیده بود در رو باز کرد و وقتی پرسیدم آرزو؟
از جلوی در کنار رفت و اجازه داد داخل حیاط خونه بشم . وقتی روبروم ایستاد و منتظر شد ببینه چکار دارم مطمئن شدم که خودشه. من اون روز با زنی رو به رو شدم که در اولین ملاقاتم با اون تونستم درد رو در چشماش ببینم. چهرۀ اون نشون میداد که سنش کمه اما جای پای سخت ترین لحظات هنوز روى چهرش نمودار بود.
پرسیدم آرزو شما هستيد؟ با زبان فارسی جوابم داد آره.
پرسیدم ایرونی هستی: گفت: بله. به محض اينكه فهميد من هم ايرانى هستم ترس برش داشت. از من پرسید کی هستم و با اون چکار دارم؟ من در جوابش دلیل رفتنم به اون جا رو بهش گفتم. وقتی دید که من هم ایرانیم مخالفتش چند برابر شد و با لحن عجیب و پر از خشونت از من خواست که از پیشش برم اون در رو باز نگه داشته بود و با اصرار زیاد و خشونت از من خواست برم بیرون. خیلی سخت تونستم راضیش کنم که فقط صحبت کوتاهی با اون داشته باشم. آرزو بهم گفت: من لازم نمی دونم همه چی رو به تو راستش را بگم. با این حال باز هم قبول کردم چون این حرفش مطمئنم کرد که اون هم تو زندگیش رازهایی را هنوز داره و من باید به درد دل اون گوش می دادم.
ازش پرسیدم اسمت واقعا آرزو است؟ مکثی کردم و منتظر جوابش شدم اون معنی سکوتم رو فهمید و گفت
منو با این نام میشناسن یا آرزو یا هر چیز دیگه مهم نیست که چی باشه.
بهش گفتم: این جا چکار میکنی؟ چرا خودتو این جا تو دست و پای این آدم های کثیف انداختی؟
نگاهی بهم کرد و دوباره ازمن پرسید؛ که چه طور اون رو پیدا کردم و با اون چکار دارم؟
بهش گفتم که خیلی وقته دارم دنبال زنانی مثل تو میگردم. حرفم رو قطع کرد و گفت منظورت مثل من همون خراب دیگه؟!
بهش گفتم نه. من این طور فکر نمی کنم. مثل تو یعنی گم شده ها. پرنده هایی که بال شون بین راه میشکنه و اونها رو میگیرن و میزارنشون تو قفس. مثل تو يعني اونهایی که طعمه های حقیقت میشن.
راستش احساس کردم نتونه درکم کنه اما وقتی نگاهش کردم تو آسمون عمیق چشاش ابرهای تیره و توفانی رو دیدم. چشم های خالی از سکوتش رو به چشمام دوخت و بهم گفت::
چه کاره ای از من چی می خوای؟ بهش گفتم از تو فقط دلیل این جا بودنتو می خوام. اگه بخوای دوست دارم كمكت كنم و نجاتت بديم.
بهم نگاهی کرد و گفت:
من مدت طولاتی هست که این کار رو نمی کنم. پرسیدم: پس اینجا چکار میکنی دختر؟
من رو به داخل خونش برد ومن دوباره سوالم رو تکرار کردم
می خواست جوابم رو بده که زنگ خونشو زدن؛ بلند شد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد و سریع به طرف من اومد بهم گفت بلند شو بورو اونجا و در کوچکی رو باز کرد و به من اشاره کرد برم داخل. به نظر میرسید که حمام بود. كمى ترسیده بودم. من بدون خبر این راه رو اومده بودم .با این که اون رو نمیشناختم اما دلم بهم این اجازه رو داده بود که بتونم بهش اعتماد کنم. تقریبا ً ٣ یا ٤ دقیقه ای اونجا بودم که اومد و در رو باز کرد.
دستش پلاستیک کوچیکی بود که به نظر مواد مخدر میومد. بهش گفتم مواد میکشی؟ گفت نه مال شوهرم است.
تعجب کردم ازش پرسیدم مگه تو شوهرهم داری؟!؟!در حالی که اون پاکت رو پشت پنجره می گذاشت بهم گفت:
آره شوهر دارم .
بهش گفتم خواهش میکنم برام بگو تا این جا چطور رسیدی؟
این انتخاب خودت بود که خود فروشی می کردی یا واقعاً مجبور بودی؟؟ چطور تونستی ازدواج کنی؟ خواهش می کنم سوالاتم رو بی جواب نذار.
آرزو زود تر از من روی زمین نشست و گفت: اگه فکر میکنی سرنوشت من به دردت میخوره میگم اما خلاصه میگم و دوست ندارم باز فردا چند نفر دیگه رو برداری بیایی. آرزو ترسیده بود دلش نمی خواست با من حرف بزنه . دلش نمی خواست کسی در بارۀ گذشته اون بدونه. من حرفش رو قطع کردم و گفتم سر نوشت تو می تونه یک تجربه باشه واسه بقیه پس خواهش میکنم تا جایی که امکان داره برام از یکی یکیه اون تجربه های تلخت صحبت کن.
آرزو به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: تعریف میکنم اما خواهش میکنم برام درد سر درست نکن.
١٨ سالم بود با یه پسر در زاهدان آشنا شدم . خانوادم راضی نبودن که با اون ازدواج کنم چون بابای اون شیخ بود و خونوادۀ من با این که وضع مالی خوبی نداشتیم اما سخت مخالف شیخ ها و آخوندها و انقلاب بودن. اما واسۀ من امید مهم بود نه باباش. از قیافش معلوم بود که از اون خونوادهای مذهبی اما پول دارو پر کس وکارباشن خودش از بچه های سپاه بود. حقوقش بد نبود از نظر تیپ و هیکل هم خوب بود. خیلی دوسش داشتم یه جورايى با اون که بودم فکر می کردم تو بهشتم. پیش خودم خیلی رویا دیده بودم و آرزو هایی زیبا داشتم. من اونقدر امید و دوست داشتم که به همه حرفاش گوش میکردم. تا اونجا که قبل از ازدواجمون من حامله شدم و از ترس بابام نمی دونستم چکار کنم.
از آرزو پرسیدم: چطور با امید ملاقات میکردی؟ آرزو منظورم رو فهمید و گفت: یکی از دوست و همکارهای امید مال کرمان بود و زاهدان تنها زندگی میکرد, من اکثر بعد از ظهرها به بهانۀ کلاس خیاطی اونجا میرفتم
پرسیدم: یعنی دوست امید هم سپاهی بود؟ آرزو گفت:
آره مثلاً اما اون فیلم ها و چیزهای دیگه که بین مردم آسون پیدا نمیشد رو اونا داشتن اونم همه ماله اون بدبخت هایی بود که بزور ازشون گرفته بودن.
پرسیدم: یعنی اون هم خبر داشت که تو و امید میرین خونش؟
آرزو گفت: آره من چند بار که اون خونه بود رفته بودم اونجا. بعد از این که متوجه شدم حامله شدم خیلی ترسیده بودم. امید از من خواست بچه رو بندازم. اما من دلم نیومد و اصرار کردم که یه جوری قبل از این که همه بفهمن با من عروسی کنه. اما اون بهم گفت ما فعلاً یواشکی عقد میکنیم تا موقعیت من هم درست بشه تا اون موقع اگه کسی هم فهمید میتونیم بگیم ما زن و شوهر بودیم. بعد از این که من قبول کردم یه روز عصر رفتیم خونه دوستش اون روز یه پسر جوانی مارو عقد کرد. البته واسه من این مهم نبود که عقد بشیم یا نه چون من اون رو دوست داشتم و همین دلیل محکمی بود واسه این که من اون رو شوهرم بدونم ترس من فقط از خونوادم بود و بس. بعد از این که اون رفت و من و امید تنها شدیم امید از من چندتا امضاء گرفت که راستش نمی دونم چی بودن
به آرزو گفتم تو چطور چیزی که نمیدونستی چیه رو امضاء کردی دختر. مگه سواد نداری؟؟
ارزو بهم نگاهي كرد و گفت: اون موقع به امید از خودم بیشتر اطمینان داشتم یه جورایی اون رو میپرستیدم.
من حتی به امید گفته بودم که حاضرم از خونه فرار کنم. اما اون چند تا بهانه در مورد کارش آورد. گفت اگه من این کار رو بکنم هم واسه خودم و هم واسه کار اون خطر داره و اگه این کار رو بکنم اون رو از کارش بیرون میکنند و از من خواست چند وقتی صبر کنم. بابام قبل از این که در مورد من و امید خبر دار بشه حالش خراب شد و آخر کار سکته کرد و راحت شد. مادرم هنوزچهلم بابا نشده بود شوهر کرد.
تو این مدت امید فقط یه بار بهم زنگ زد و بهم گفته بود که نمی تونه بدون من زندگی کنه و اگه ایران میموند نمیتونستیم با هم زندگی کنیم واسه همین از ایران فرارکرده و پاکستان اومده و منتظر مونده بود تا من هم برم پیشش تا دوتایی یه زندگی جدیدی رو شروع کنیم. ازم خواست که اگه واقعاً دوسش دارم بیام پیشش. اول میترسیدم اما اون حرفهايى رو زد که نتونستم رو حرفش حرف بزنم. اون حتی بهم گفت واسه بچمون اسم پیدا کرده. ازمن خواست در مورد حرفهایی که اون به من زده بود با کسی صحبت نکنم تا این که بفرسته دنبالم و قرار شد دوستش بیاد منو از زاهدان تا مرز تفتان ببره.
دوستش هم از همون آخوند بچه های سپاه بود و با ماشین دولتی اومد دنبالم و بین راه یک بار که واسه بازرسی نگه داشتن کارتشو نشون داد ماشین رو نگشتن و حتی از من هم نپرسیدن که من چه کارۀ اون پسر میشم .قرار بود از مرز خودش(امید) بیاد دنبالم. اولین بارم بود تنها از شهر خارج میشدم حتی به مادرم هم نگفتم که میخوام چکار کنم.
اون شب لب مرز خودش نیومد و یکی دیگه اومد و گفت امید فرستادتش. دوست امید اونی که اومده بود دنبالم رو میشناخت . میترسیدم اما چاره ای جز با اون رفتن نداشتم.
ازش پرسیدم اونی که اومده بود دنبالت ایرانی بود؟
گفت: آره فکر کنم یه مرد. ٤٥.٤٦ ساله بود که به نظر میومد بلوچ باشه.
تو ماشین که نشستم دوتا مرد دیگه هم بودن که از قیافه اونها کاملاً معلوم بود که اونها هم بلوچ بودن من به دوست امید که من رو تا اونجا برده بود با ترس نگاهی که کردم اون بهم گفت:
آبجی خیالت جم باش از برادرای خودمونن.
خیلی میترسیدم نصف راه که رفتیم ماشین رو نگه داشتن و بهم گفتن برم صندوق عقب دراز بکشم, چون نزدیک به منطقه ای بودیم که تحت نظر بود. باقی راه رو پشت ماشین از تکون های سخت و گرما و خاک ونفس تنگی داشتم میمردم. وقتی رسیدیم تو یه حیاط کوچکی من رو از ماشین بیرون آوردن. اونجا وحشتناک بود خونه کاهگلی خرابی بود. هرچی نگاه کردم اون مردی که خودش رو دوست امید معرفی کرده بود رو پیدا نکردم.
یک مرد دیگری اومد و من و به داخل اتاق راهنمایی کرد درد شدیدی زیر دلم رو گرفته بود داخل اتاق که شدم جز یک فرش پاره هیچی دیگه نبود برام تو یک افتابه آب آورد و روبروم نشست و دستشو دراز کرد و منو کشید که بشینم خیلی میترسیدم از اون پرسیدم: امید کجاست؟
بهم گفت میاد تو دختر خوبی باش.یه جوری با یه لحن عجیبی باهام حرف میزد اون بهم گفت:
برو دست و روت رو بشورو لباسات رو عوض کن که بریم پیش امید.
کنار اتاق دسشویی بود رفتم و صورتم رو شستم وخاکهای روی لباسم رو با آب تمیز کردم و بیرون اومدم خیلی میترسیدم .بد جوری درد داشتم اون موقع فکر کنم سه یا چهار ماهه بودم اما شکمم هنوز کوچیک بود.نمی دونستم با درد لعنتی چکار کنم؟. خجالت هم میکشیدم که به اون مرد ها حرفی بزنم.
بیرون که اومدم همون مرده که برام آب آورده بود دراز کشیده بود و پیرهن تنش نبود چشمم که به اون افتاد بهم میخندید. اونجا تازه متوجه شدم که گیر چه آدم هایی افتادم. دویدم از در اتاق برم بیرون در قفل بود. اون مرتیکه دراز کشیده بود و به این در و اون در زدنم می خندید.اون روز رو هنوز نتونستم فراموش کنم. یادم که میاد هنوز ترس اون روز تنم رو میلرزونه.
آرزو که حرف میزد من سرم پائین بود و گوش میکردم یک دفعه با سکوتش سرم رو بلند کردم اون داشت گریه می کرد دستاشو جلوی چشماش گرفته بود و اشک می ریخت.
دستاشو از روی صورتش برداشتم و گفتم منو ببخش باعث شدم دوباره برات اون روزا تکرار بشه. نمی دونم چرا وقتی اون حرف میزد من بدنم به لرزه افتاده بود.
آرزو دوتا زانو هاشو بغلش گرفت و ادامه داد...
اون روز با اون دردی که داشتم اون سه تا مرد از من نگذشتن .آرزو چشماشو خیره به دیوار کرده بود و ابروهاشو جمع کرده بود و همین جور تعریف میکرد... چقدر وحشتناک بود حتی گوش کردن به اون خاطرات تلخ و وحشتناک.
آرز و میگفت: که اون و رو یک هفته اونجا نگه داشته بودن و مورد تجاور روزانۀ اون سه تا مرد قرار گرفته بود و در همون شب اول بچه اش رو از دست داد.
بهم نگاهی کرد و گفت من واسه خودم دنیای دیگه ای ساخته بودم امید همه چیزارو خراب کرد. با چشمان پر از التماسش بهم نگاهی کرد وبا لحن معصومانه ای که انگار شکایت کودکی بی پناه در اون نهفته بود از من پرسید:
میتونی بفهمی اون یک هفته چـــــــــه دردی کشیدم؟ بعد از توی کیفی که کنار اتاق بود سیگاری رو درآورد و آتیش زد
بهش گفتم: امید نباید به دوستاش اطمینان میکرد.
خندید و گفت من نباید به امید اطمینان میکردم اون نامرد می دونست چقدر دوسش دارم و به اون چقدر اطمینان دارم اون از اطمینان من به نفع خودش استفاده کرد.اون منو فروخته بود.
از این جملش واقعاً تعجب کرده بودم امید چطور میتونست با آرزو این کار رو بکنه؟!!
آرزو بهم گفت: ما زن ها با دل های صافی که داریم وهرچند که کمتر از مردا هستیم همیشه بازیچۀ دست مردا میشیم.
بهش گفتم: اشتباه میکنی این اون فرهنگ غلط و عقب موندۀ است که اجازه داده نا برابری بین مردم رشد کنه و گرنه تو هم همونقدر مهم و با ارزش هستی که یک مرد هست.
حرفم رو قطع کردو گفت تقصیرمن بود اونقدر خودم رو در دنیای سادۀ خونمون زندونی کرده بودم که دنیایی که امید بهم نشون داد برام خیلی رنگین تر بود. من بهش نگاهی کردم و گفتم اونم تقصیر تو نبوده
به اون گفتم میشه ادامه بدی دوست دارم بدونم بعدش چی شد؟
آرزو آهی کشید و گفت: یک هفته ای که اصلاً نمی دونستم کجام با این که اصلاً خوب نبودم اما انگار اونها قسم خورده بودن و قرار بود اونطوری من و بکشن. در اون یک هفته خیلی دنبال چیزی گشتم که خود کشی کنم اما هیچی نبود غذا نمی خوردم میزدنم و به زور داخل دهنم میدادن که غذا بخورم. بعد از یک هفته چشمام رو بستن و دستام رو بستن انداختنم تو ماشین. از اونجا نمی دونستم کجا میبرنم. اما هیچ راه چاره ای نداشتم جز منتظر بمونم و ببینم میخوان با من دیگه چه کار کنند.
یه احساسی به من میگفت که شاید اونها به امید خیانت کردن و بعد از این که کارشون با من تموم شده منو پیش اون دارن میبرن.پیش خودم قول دادم اونهارو ول نمی کنم و با دستای خودم میکشمشون. بعد از گذشت چند ساعت منو به یک خونه ای بردن اونجا یک زنی بود من و تحویل اون دادن و خودشون رفتن.
اون زن رو که دیدم دلم گرم شد و نتونستم خودم رو نگهدارم و شروع به گریه کردم اما اون براش مهم نبود اون حتی زبون من رو نمی فهمید منو به یک اتاقی برد و بهم رسید حالم خیلی خراب بود بهم دوا داد واز خستگی و درد دیگه هیچی نفهمیدم وخوابم برد.
وقتی بیدار شدم تازه بعد از یک هفته باورم شده بود که چی به سرم اومده. داشتم دیوانه میشدم که چطور اینطور شد؟؟ این جا هم خبری از امید نبود.!!
در اتاق باز شد و زنی دیگه داخل اومد و بهم لباسخوابی داد که بپوشم اون هم زبون منو نمی فهمید من لباسو به نشونی این که نمی پوشم پرت کردم و اون از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد همون زنی که اول دیده بودمش داخل اتاق شد و یه چیزای با عصبانیت می گفت. به زورو بلا و کتک لباس رو تنم کرد و دستم و کشید و برد توی اتاق دیگه ای اونجام پسر جوانی ایستاده بود به زن یه چیزایی گفت و به اون پول داد و اون زن رفت بیرون.
اون پسر فارسی حرف میزد و اولین سوالش از من بعد از این که تنها شدیم این بود: شوهرت زن به این خوشگلی رو چطور دلش اومد بفروشه؟ ازم پرسید شوهرت تنهایی چطور دلش اومد بره آمریکا؟
با این که ترس و لرزه سرو پام رو گرفته بود از اون پرسیدم: این حرفها رو کی به شما گفته؟ خندیدو گفت الان دوهفته میشه که قراره تورو بیارن. من از بانو ( منظورش همون زن اولی که من دیدمش) شنیدم که شوهرت قصد داره بفرستت اینجا. پوله زیادی از بانو گرفته بعد با لحنی عجیب بهم نگاهی کرد و گفت: خدا خیر بده شوهرت رو حداقل تنها آش نمی خوره.
در حالی که دورم می چرخید گفت: اونم آش به این خوشمزه ای. اون موقع بود که فهمیدم امید منو فروخته حتی قبل از این که من از ایران خارج بشم. باورم نمیشد. من و باش به کی اطمینان کرده بودم.امید زندگیه من رو زیرو کرده بود.
فکر کنم دراون مدت سه چهار سالی که اونجا بودم از من خوب پول درآوردن و حتی نذاشتن پام رو تنها بزارم تو حیاط اون خونه نمیذاشتن زیاد با کسی حرف بزنم .
من دیگه قبول کرده بودم و یه جورایی عادتم شده بود. حتی دیگه لازم نبود به زور واسه خوابیدن با کسی آماده ام کنن. خودم با دستای خودم آماده میشدم و با پا های خودم داخل اتاق می رفتم. اونا از من خیلی پول در میاوردند. چون ایرونی بودم پول بیشتری از اونهایی که من رو انتخاب میکردن میگرفت و من رو میفرستاد پیششون. در چند وقت اول به بهانه این که واسۀ بیماریم دوا ميخوردم به من مواد میدادن و بعداً فهمیدم که معتاد شدم. دیگه اونجا موندنم برام مجبوری بود. راستش یه جورایی هم داشتم از خودم انتقام میگرفتم. برام سخت بود بی خبر از همه جا مثل آدمهای مرده زندگی کردن.اما با اون حال چند بار به یکی از همونهایی که اکثر میومد التماس کردم یه جوری ببرتم بیرون اما هیچ فرقی نداشت. مردا اونجا مثل حیواناتی وحشی میومدن و می رفتن. التماس های من واسه هیچ کدومشون فایده نداشت.
تا این که یه شب یکی اومد و گفت که قراره پلیس بریزه و دم و دستگاه رو جمع کنه و وقتی همه به خودشون افتاده بودن من به یکی از همون زنهای اونجا گفتم خوبه حداقل به پلیس شکایت میکنیم. اون بهم گفت: از پلیس اینجا دور بمونی بهتره اونها به غیر از فایدۀ خودشون هیچی نمی شناسن.
اون شب من فهمیدم اونجا به غیر از دختر ها حتی پسر بچه هایی رو هم که یا دزدیده بودن و یا واسه پول خونوادهاشون اونها رو اونجا گذاشته بودن رو هم میفروختن. و غیر ازاین اونجا محل پخش مواد هم بود.
همون شب پرویز اومده بود اونجا و قرار بود من برم پیشش اما چون همه به خودشون افتاده بودن همون زن(بانو) همه ما رو میخواست باهم به یکی دیگه بفروشه که پرویز از اون پولی که واسه من تعین شده بود بیشتر داد و من رو تنهایی خرید و با خودش بیرون آورد.
من می خواستم فرار کنم اما وقتی از در بیرون رفتم خیلی ترسیدم. جای واحشتناکی بود تصمیم گرفتم صبر کنم تا صبح بشه آخه شبها صدای گرگ شنیده بودم . فقط ترسم از همین بود وگر نه دیگه چیزی نداشتم که ازش بترسم.
پرویز منو به خونه خوش برد و مثل یه مهمون ازم پذیرای کرد.اون شب حتی تو اتاق من هم نیومد. صبح که شد پرویز از خواب بیدارم کرد و برام صبحانه آورد و چون بهم مواد نرسیده بود حالم خراب بود. اما پرویز برام مواد آورد. وقتی پرویز میخواست بره بیرون ازش پرسیدم تومگه دیونه ای یا مریضی که از اون طور جایی من و آوردی و خودت سرت تو کار خودته؟اون از دم درِ اتاق بر گشت و نشست رو بروم بهم گفت: من اینم. عشق من مواده. اگه مواد بودی تمومت میکردم. اما حیف که زنی.
راستش از این حرفش خیالم راحت شد. چند روزی اونجا بودم بعد از اونهمه وقت یه جای امن پیدا کرده بودم.
چند باری به خونه دوست امید که همیشه اونجا بهش زنگ میزدم زنگ زدم. اما هیچکی درست جوابم رو نداد. فقط فهمیدم امید رفته ترکیه. مطمئن شده بودم که امید من رو فروخته بود.خونه همسایمون که زنگ زدم زن همسایه هر چی تونست نفرینم کرد و بدو بیرا بهم گفت. بعدش فهمیدم مادرم رو هم از دست دادم.
آرزو آه بلندی کشید و گفت: همه چیز و با دستای خودم به باد دادم.
با لبخندی زیبا اما پر از درد بهم نگاه کرد و گفت: همه اجبار زندگیم تا اینجا بود. بعد از اون با پرویز عروسی کردم. اون معتاد بود اما برام یه پناه گاه امن بود. پرویز منو ترک داد. با این که خودش معتاده. چند بار خونه عوض کردیم حتی از اون شهر هم بیرون اومدیم .اما نمی دونم از کجا حتی این جا منو پیدا کردن. تا حالا چند بار چند نفر در خونم اومدن و ازم خواستن با اونا باشم.
اما من مجبورم ساکت باشم و فقط تا می تونم در خونم رو به روی هر کسی باز نکنم. آخه پرویز با کسی به خاطر من دعوا نمی کنه. فقط تا موردی پیش میاد خونه رو عوض میکنه و میدونم این براش سخته. اون نمیخواد کسی از گذشته من خبر دار بشه. اون یه جورایی به من علاقه داره. منم اون و دوست دارم اون من و از زندگی که با مرگ فرقی نداشت نجاتم داده و من تا زنده ام فراموش نمیکنم.من زندگیم رو مدیون پرویزم
آرزو در حالی که برام حرف میزد قطرات سبک اشک از روی گونه هاش بروی چادرش میریخت. پرسیدم: بعدش چی شد بهم نگاهی کرد و گفت همینی که میبیتی.
پرسیدم پرویز هم ایرانیه؟ گفت نه اون بلوچه. بلوچ پاکستان.
بهش گفتم پس تو در حال حاضر هم در سختی هستی؟ بهم گفت: اگه می بینی دارم گریه می کنم واسه اینه که بعد از این همه مدت دارم واسه یکی درد دل می کنم من امروز که با تو حرف زدم دوباره یادم اومد كه منم دختری بودم با هزار امید و آرزو. که نه به امیدم رسیدم نه به آرزو هام. الا ن فقط یه آرزو برام مونده که امید رو ببینم و ازش بپرسم: امید !!! مگه من با تو چکار کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی؟ اگه دوسم نداشتی خوب بهم می گفتی . یا اگه ازمن بدت میومد من رو می کشتی که بهتر از این بود که زنده به گورم کنی. فقط یه بار می خوام بدونم قیمت این عشق من به تو چقدر بود.
آرزو با چشمها پر اشکش بهم رو کرد و با صدای پر بغضش بهم گفت: خیلی دلم می خواد بدونم من و چند فروخت؟؟
چهرۀ معصومانۀ آرزو و اشک هایی که از رنك و بوی اونها معلوم بود یکراست از قلب اون دارن سرازیر میشن رو دیدن و ساکت موندن امکان نداشت. من هم با اون اشک ریختم دستاشو گرفتم توی دستام. دستاش یخ کرده بود. نمی دونم گرمیه دستام واسه گرم کردن دستاش کافی بود یا نه؟ بهش گفتم من همه تلاشم رو می کنم تا تو رو از این جا نجات بدن من تنها راه کمکم به تو همینه که صدای تو رو به جایی برسونم که منتظرن به تو و امسال تو کمک کنن و از حق تو دفاع کنن. بهش گفتم از پرویز هم نترس...
آرزو حرفم رو قطع کرد و گفت: پرویز کمک بزرگی رو در حق من کرد. دل پاکی داره .من از زندگیم راضیم دیگه هیچی نمی خوام. ببین اولش هم به تو گفتم خواهش میکنم برام درد سر درست نکنی. من گذشته تلخی داشتم اما الان از زندگیم گله ندارم.
از آرزو پرسیدم: بهم اجازه میدی اسم خودت رو بدونم؟ صورتش رو روی زانو های جمعش گذاشت و با مکث کوتاهی گفت: نیلوفر
اما من خودم هم نیلوفر رو فراموش کردم, من دارم آرزو رو زندگی میکنم .پس آرزو صدام کن. تا یادم بره نیلوفر بودنم رو.
داشتم به حرفاش گوش می دادم که به ساعت نگاه کرد و گفت:اگه می شه برو چون پرویز میاد. نمی خوام ببینتت. اگه بفهمه من در مورد گذشتم با کسی حرف زدم ازم ناراحت میشه. اون مرد آرومیه از درد سر و این حرفها خوشش نمیاد. اگه بفهمه من با تو در مورد گذشتم صحبت کردم همین امروز خونه رو عوض میکنه. و چند بار بهم گفته واسه زندگی میخواد ببرتم دهات خودشون پیش مادرش. واسه همین نمی خوام بهانه دستش بیاد واسه زودتر رفتن به اونجا.
از اون پرسیدم دهات اون کجاست؟ آرزو گفت: اسمش رو بلد نیستم.تا حالا نرفتم اونجا.
از اون پرسیدم: خونه بانو کجا بود: بهم گفت: اونم نمیدونم اسم شهرش چی بود. اما وقتی با پرویز اسباب کشی کردیم به اینجا تقریباً ٢ یا٣ ساعت دور بود.
بعدش بهم نگاه کرد و گفت داری از من بازپرسی میکنی. ببین ازت خواهش میکنم برام درد سر درست نکن. من نه کسی رو میشناسم نه جایی رو بلدم. با این کارت بین منو پرویز مشکل ایجاد خواهی کرد.
بهش نگاهی کردم و گفتم اولاً من نمیخوام برات مشکل ایجاد کنم و واسه تو درد سر درست کنم. من فقط دلم میخواد به تو کمک کنم. میخوام ناله هاى فرو خورده و مانده در دلت را فرياد بزنم. ناله هاى تو، درد دلهاي تو میتونه کمک بزرگی در حق کسانی باشه که سرگذشتی چون تو رو دارن.
بهم نگاهی مرد و گفت من واقعاً نه جایی رو بلدم و نه كسی رو میشناسم.حالا خواهش میکنم برو.
وقتی می خواستم حرکت کنم ازم خواهش کرد که دوباره هیچ وقت اونجا نرم. بهش شماره تلفنم رو دادم اما اون برگه ای که شمارم روش بود رو از من نگرفت و ازم خواست فراموشش کنم.
بهش نگاهی کردم و گفتم: من نمی تونم تو و سر گذشت تلخ تو رو فراموش کنم.
ازم پرسید واقعاً تو می خوای سرگذشت منو بنویسی؟ گفتم آره اگه از نظر تو مشکلی نداره
اون باز این حرفش رو تکرار کرد که: خواهش میکنم برام درد سر درست نکنی من الان از زندگیم راضیم
از اون پرسیدم: میخوای از قول تو چیزی بنویسم؟ نگاهی کرد و گفت آره
بنویسم:
(( امید اگه هنوز زنده ای ازت خواهش میکنم بلایی که به سر من آوردی رو سر هیچ دختر دیگه ای نیار, نزار نیلوفر دیگه ای مثل من این طوری خشک بشه, فقط یه سوال دارم ازت که جوابش رو به خودت بده... فکر میکنی تو خوشبختي؟))
اون این کلمات رو خیلی با احساس بیان کرد و بدون هیچ حرف داخل خونش شد. نگاهم کرد و در رو بست. در تمام مسير راه چهرۀ اون جلوی نظرم بود. با خودم فكر ميكردم آرزوهاي زيبا و ساده نيلوفر را چه كسي به باد داد. چه كسي غنچه هاي آرزوى نيلوفر را به قيچي سپرد. چه كسى نيلوفر جوان را آرزو به دل كرد؟؟ اين زخمهاى رو تن و روح نيلوفر حق او نبود. شايسته او نبود. سهم او از زندگى در اين دنيا نيست. چه كسي حق يك زندگى امن و تضمين شده را از نيلوفرها ميگيرد؟؟؟ اين جهان تا كي ميخواهد اينگونه زندگى ها را درو كند؟ تا كي نيلوفرهايي كه هنوز در قنداق هستند بايد منتظر چنين فجايعي باشند؟؟؟ اين سوالات چون رگبار بارانى به ذهن من حمله ميكنند. در روحم سيلابى راه افتاده است كه ميخواهد تمام بنيادهاي نابرابر و غير انسانى اين دنياى وارونه را زيرو رو كند
دختر فداکار
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و بهدختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.